۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خالی تر از همیشه

تنهای تنهایم،مچاله ی مچاله،روی یک صندلی کز کرده،خیسم مثل نوشخوار،فرو ریخته مثل آوار.هنوز ذهن خسته ی رنجورم زیر تلی
از احساس جا مانده.

چقدر ساکتی من،چقدر زنجیر به دهانت مانده،چقدر هوا در سینه ات جا مانده،چقدر زمان پشت زمین وا مانده.

چقدر تنهایی من،دیگر از آسمان آبی و روز آفتابی،دیگر از نسیم خنک و شب های مهتابی،خبری نیست که نیست.هر چه هست دلتنگی ست،هرچه هست بی رنگی ست.

چقدر رنجوری من،انگار که از پس تاریخ آمده ای،از میان نبرد جان کندن،چه زود مچاله گشته ای و چقدر خیس و نشخوار شده است فکرت.این همه بزاق لزج یک جا نفرت انگیز است.

بوی تعفن غربت همه جا را پر کرده،چه غریبی من.

تو نه از آسمانی و نه از زمین،هر چه هست در توست و هیچ در تو نمی باشد و چقدر دستانت پر از خالی ست و نگاهت نیز.

جقدر خسته ای از گذشت بی قرار ثانیه ها،و تو ایستاده ای پا بر جا،توان رفتنی برایت نمانده،درست مثل آن محوری که عقربه ها را در وسط ساعت نگه می دارد و خود تمام عمر گذشتزمان را ناظر است.

تو حتی عقربه ی کوچک ساعت خانه ی مادر بزرگ هم نیستی چه رسد به پرنده ای بی پروا.

تویی و یک بغل حرف نگفته و راه نرفته و آرزو های نداشته.یک بغل به اندازه ی یک عمر،به اندازه ی بزرگی یک انسان.

و در آخر آن جمله،همان جمله ی کلیشه ای بی همتا...چه زود دیر می شود،زود تر از هر فردا.

۲ نظر:

hossein tavakoli گفت...

salam narsis..ya haman narcissuss e greek...
kheyli khoshhaaam injaro peyda kardam o omidvara bishtar ham, asna besham

لیدا خانوم تصویرگر گفت...

:-)